دلم برای نوشتن، خواندن و خوانده شدن تنگ شده انگار!
پ.ن.۱ دلم برگشتن و از نو شروع کردن می خواد، ولی چون منتظر شروعی متفاوت هستم؛ این امر کماکان به پشت ِ گوش ِ مبارک انداخته میشه، جوری که شاید هیچ وقت برگشتنی در کار نباشه!
پ.ن.۲ امتحان پست قبل که اونطور مسرورانه در موردش نوشته بودم؟ یک سوال داشت، اون رو هم اشتباه جواب دادم!! :/ :))
"وقتی در شرایطی قرار گرفتی که آموختههای قبلیت به دردت نمیخورن."
سه پروسه برای گذروندن داری:
1. مرثیه سُرایی/ عزاداری برای کسی که بودی و دود شدن ِ تلاش و کوشش ِ سالهای متمادی. بشینی و دست رو دست بذاری بدون هیچ برون ریزی. تا وقتیکه این مرحله بگذره.
2. بیعاری؛ چند پله بالاتر از انعطاف پذیری/ در این مرحله «خواستن» هیچ نقشی نداره، فقط و فقط «اجبار» و «ضرورت». باید جوری بشی که هیچ وقت نبودی، تبدیل به آدمی بشی که فکر میکردی امکان نداره؛ نمیتونی! وجهههایی از وجودت رو به زور بیدار کنی و به سطح بیاری که هیچ وقت فکر نمیکردی ممکنه در درونت وجود داشته باشند! جوری رفتار کنی که باید رفتار کنی نه جوری که دوست داری رفتار کنی! ترجیحاً راهی رو انتخاب کنی برای رفتن که همیشه ازش نفرت داشتی! منفی و مثبت فرقی نداره، مهم جدا شدن از "منی" هست که بودی یا حداقل فکر میکردی هستی.
3. دستاوردها/ وقتی مرحلهی قبل رو با تمام خسارات ِ وارده بر زندگی پشت سر بذاری یعنی تونستی از شخص ِ قبلی که بودی بگذری [به اجبار یا اراده برای کائنات هیچ تفاوتی نداره به واقع.]، حالا تو شدهای «همه»، یعنی هر چیزی که برای بقا لازم هست رو تونستی کسب کنی و در درونت داری. الان میتونی در حین ِ التیام کبودیها و جراحات حاصل شده بر تَن و روح، علاوه بر طلب کردن ِ آموزههای جدید، از آموختههای قدیمی جور ِ دیگهای استفاده کنی، در واقع آمادهای برای برداشتن قدم ِ بعدی در جهت ِ ماندگاری.
این پست به دلایل شخصی فقط پینوشت داره:
مرسی از این دورهمی که باعث شد ترکش ِ اوضاع و احوالات نابسامان به اینجا اصابت نکنه و کار نابخردانهای اعم از تختهکردن ِ در ِ اینجا یا بیتوجهی در حق ِ این وبلاگ نکنم و تصمیم بگیرم بلاگر ِ بهتری باشم، بهتر از قبل!
مرسی از «حسّ ِ» خوب و آشنایی که بودن در شعاعتون داشت. از حضور داشتن در این جمع عمیقاً خوشحالم. با بعضیها بیشتر و از نزدیکتر آشنا شدم و با بعضیها از دورتر که امیدوارم قسمت باشه و در دیدارهای بعدی نزدیکتر بشیم. فکر کنم یکم هم روی اعصاب لیدر پیادهروی کرده باشم، معذرت آقا. [:D]
_ تجربهی تاریخ ثابت کرده، صاحبخانهی دنیا شیفتهی اسطوره سازی است. مدرکی برای اثبات حرفم ندارم اما معتقدم آن قسمتی که خداوند میگوید از روحش در انسان دمیده، دقیقاً نقطهای است که میتواند تک تک انسانها را به سمت اسطوره شدن پیش ببرد. یعنی تمام آدمهای روی زمین؛ فارق از طبقهای که در آن به دنیا آمده باشند یا زندگی میکنند. صرفاً «وجود» انسان استعداد اسطوره شدن را دارد. منتها به شرطها و شروطها، هرکس در جایگاه خاص ِ خودش، مثل جریان عید قربان که پدر در جایگاه قربانی کننده بود و پسر قربانی شونده یا مثلاً داستان رستم و سهراب. باید نقشی که برای آن به زمین آمدهایم را با طیب خاطر بپذیریم اگر نه؛ معامله فسخ است!
*عنوان نوشت: آهنگی از محسن چاووشی.
پ.ن. سلام.
در حال کتاب خواندن بودم که ناگهان ذهنم ورق خورد به زمانهای قبل از دانشجویی، بحبوحهی دبیرستان، امتحان نهایی، کنکور! تصویر دخترک ِ تنهای ِ گریان جلوی چشمانم جان گرفت. آن روزها که دنیایش آلونکی بود چند در چند، یک تخت، دو قفسه کتاب و دیوارهای ِ ملبس به جملات و اشعار رنگارنگ. بعد از خاموش شدن چراغهای خانه دراز میکشید روی تخت و تا دمدمهای صبح فکر میکرد، به اینکه چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید؟ چرا لذت بردن از نادانیها بهایی گزاف دارد؟ چرا زندگی رسم خوشایندی ست؟ چرا زندگی پرشی دارد اندازه عشق؟ چرا عشق این توانایی را دارد که به اندازهی افراد ِ روی کرهی زمین متفاوت باشد؟ چرا آن سوی ِ دلتنگیها باید خدایی باشد که داشتنش جبران ِ همه نداشتنها باشد؟ چرا؟ چــرا؟ آیا بلاخره به جواب سوالهایش رسید؟ نمیدانم! اما حالا شیوهی برخوردش با حقایق ِ زندگی کاملا متفاوت شده است، دیگر چرایی در کار نیست، فقط و فقط پذیرش! که بسیار هم عوارض دارد از جمله، شکستن.
.
.
من امّا دلم میخواهد دخترک زیر سنگینی این بار خم شود ولی نهایتاً جان ِ سالم به در ببرد.
ای کاش امشب شهاب سنگی نامرئی از آسمان میگذشت و آرزوی مرا در گوشی به خدا جان میگفت
*عنوان نوشت: آقا جان! ج.ن.س.ی. که به ما میندازن مشکل داره انگار، خوب م.س.ت نمیکنه!
_ چرا آدمهایی که محکوم به نابودی هستند را دوست داریم؟
_ زیرا در یادها بیشتر و بهتر میمانند.
_ موجودات روان پریشی که میخواستند در یادها بمانند. با پرداختن چه بهایی؟
_ به هر قیمتی.
* عنوان نوشت:
نگاه صوفی ِ ناخوانا
جهان پریشی ِ مولانا
دهان پریشی ِ مولانا
تو خانقاه منی؛ با من
بچرخ و یاحق و یاهو کن
حسم شبیه آن دختر کوچولوی خوش آشام در فیلم مصاحبه با خون آشام است، که در سنین پیش از بلوغ تبدیل شده بود، به این معنا که رشد جسمیاش تا ابد الآباد متوقف شده بود و دیگر نمیتوانست حس زیبای تبدیل شدن به یک زن کامل را بچشد. انگار که در مرحلهی ناقص بودن برای همیشه ماندگار شده بود. چقدر بیخودی خودش را به در و دیوار کوبید که به تدریج این اتفاق تبدیل به خشم و حسدی غیر قابل وصف در درونش شده بود. کعنهو که این مرحلهی لعنتی هیچ وقت قرار نیست به پایان برسد. لطفا کسی این پیام را به او برساند: "حاجی! مقدمهت دیگه خیلی کش دار و بی مزه شده، جمعش کن لطفاً!"
_ چه کار کنم؟
* عنوان نوست: محسن چاووشی میخواند. باید صدایش را تحریم کنم، نمیگذارد از این سیاهچاله بدون عارضهی جانبی بیرون بیایم! باید کلهم الاجمعین ِ آهنگهای گوشی را بریزم در دریا شاید خاطرات کهنه هم همراهشان سَقَط شدند.
پ.ن.1 دستت مبارک است که میآورد به هوش / این سایه دستهای مبارک بزن مرا / تا مردهای به زنده شدن مفتخر شود
پ.ن.2 اگر از این زندان جان سالم به در بردم، دیگر بر نمیگردم، به خدا قسم.
درباره این سایت